محل تبلیغات شما



مجالی گر بیفتد دستمان در،گاه تنهایی در آغوش تو خواهم خفت، اگر آغوش بگشایی جهانی جزوهِ غم داد به دست آرزو هایم تو استادم شو ،درس شادمانی ده بشیدایی گلوی شعرهایم را به حس تازه ای تر کن به حس تازه ای غیر از فراق و ناشکیبایی من از مِهر تو مرتاضم ،بجز باتو نمی سازم نه در بند تنی بودم ،نه پابند تمنایی خیال زلف شبگونت ،شرر انداخت بر روزم سحر هم سوختم از تب به بیماری رویایی دل از غم قیرگون است و شراب نغمه ای خواهم گذارم بر لب حسرت به قصد باده پیمایی بنازم گردش
آخرش با من نگفتی راز این آزار چیست من که تسلیم تو بودم بی پدر پیکار چیست میکشی با دست پیش و میزنی با پای پس پشت سر اقرار جانم پیش رو انکار چیست بی محلی کردنت دیگر حدیثی تازه نیست حرف ما نقل محافل گشته این رفتار چیست دل بریدم از جهانی بس که پا بندت شدم قهقهه خندیدنت با دیگران هر بار چیست هر بلایی خواستی خب بر سرم آورده ای پیش چشمم با رقیبان وعده ی دیدار چیست دکمه ی پیراهنت باز است و غوغا میکند موی افشان کرده ای کوتاهی شلوار چیست از زبان عشق میخوانم برایت ای
ای آنکه شده اسمِ تو انسان،به چه قیمت تزویر و طمع حیله و بُهتان به چه قیمت تا کی بزنی لاف و به مردم بفروشی کالای خودت را به دو چندان،به چه قیمت دنیای خودت را بفروشی به مقامی همنوع تو گریان و تو خندان،به چه قیمت این پول و مقام،اینهمه ثروت به چه ارزد با خود نبری ذره ای از آن، به چه قیمت بالاتر از اسکندر ملعون که نباشی گیرم که شوی رستم دستان،به چه قیمت دین و دلِ خود را به چه ارزان بفروشی وجدانِ خودت را تو به شیطان به چه قیمت تنها به جهان مهر و وفا مانده و خوبی
کسی که در حضور تو غـزل ارائه می کند حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می کند فقـط برای کام خود لـب تو را نمی گزم کسی که شهد می خورد عسل ارائه میکند نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه میکند به کُشته مرده های تو قسم که چشم مت به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می کند رفــاه ِ » دست های تو شنیده ام به تازگی برای جــذب مشتری بغـــل » ارائه میکند بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد ظهــر ، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه میکند
یک نفر دارد مرا هر دَم هوایی می کند عاشقم کرده ولی بی اعتنایی می کند بی وفا با اینکه می داند دلم درگیر اوست مثل یک بیگانه او از من جدایی می کند دل به سودای کسی جز او نمی گوید سخن در دلِ من او فقط فرمانروایی می کند آرزو کردم بماند ،در کنار من نماند من نمی دانم چرا او بی وفایی می کند باوجود اینکه می آزارد این دل را ولی دل مرا همواره سمتش رهنمایی می کند چند روزی می شود از او ندارم یک خبر غم درون سینه ام زور آزمایی می کند شب که می آید دلم آرام می گیرد کمی شب
قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی ! مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی! لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی! چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی! دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
چه صیامی؟! – که ندارم سحری، زان که مدام شب ظلمانی گیسوی تو را می بینم! – چه هلالی؟! – که به هر سو که نگاهی بکنم، جلوه ی نازک ابروی تو را می بینم! – چه نمازی؟! – که سر از سجده اگر بردارم جای محراب فقط روی تو را می بینم! – چه قیامی؟! – که به قد قامت…» اگر گوش دهم پیش رو قامت دلجوی تو را می بینم! – هرکجا جمع پریشان دل مشتاقی هست؛ عشقبازان سر کوی تو را می بینم!
این معجزه‌ی توست که پاییز قشنگ است هر شاخه‌ی با برگ گلاویز قشنگ است هر خش‌خشِ خوشبختی و هر نم‌نمِ باران تا یاد توام هرکس و هرچیز قشنگ است کم‌صبرم و کم‌حوصله، دور از تو غمی نیست پیمانه‌ی من پیش تو لبریز قشنگ است موجی که نپیوست به ساحل به من آموخت در عین توانستن پرهیز قشنگ است بنشین و تماشا کن از این فاصله من را فواره‌ام، افتادن من نیز قشنگ است بنشین و ببین،‌زردم و نارنجی و قرمز پاییز همین است؛ غم‌انگیز قشنگ است
از مردم صد رنگِ این دوران می ترسم از آشنای بی رگ و وجدان می ترسم از آنکه در ظاهر رفیق و در خفا امّا ما را فروشد این چنین ارزان می ترسم از آدمِ بی جنبه که، تا می رسد جایی بد می شود حالا به هر عنوان می ترسم یا از کسی که عقده ی حُجب و حیا دارد هر خلوتی. سر می کند عریان می ترسم از آنکه سر، در چند وچونِ این و آن دارد در خلوت مردم دهد جولان، می ترسم آن مردِ چوپانِ دبستان را به یادت هست؟ من از کسی مانند این چوپان می ترسم از ابتدا با آدمِ نامرد بد بودم از هر چه
چه بگویم سحرت خیر؟توخودت صبح جهانی من شیدا چه بگویم؟که توهم این وهم آنی به که گویم که دل ازآتش هجرتوبسوخت؟ شده ای قاتل دل ؛ حیف ندانی که ندانی همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانی به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی بشنو"صبح بخیر"از من درویش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله نوجوان سالم